محمد به نزدیک باران رفت و او را بغل کرد و گفت: «من دلم میخواد تا سال بهنام هم به تو احترام بذارم و هم به بهنام و این عقدی که کردیم فقط جنبهی حلال بودن رابطهی من و تو رو داره، چون میخوام کنار تو و بچهها باشم. کاری میکنم که تو و بچهها یک دقیقه نبودن منو تحمل نکنید.»
باران در حالیکه سرش را به سینهی محمد چسبانده بود، گفت: «محمد!»
جانم، عمرم!
محمد من نمیخوام یک لحظه هم بدون تو باشم.
محمد در حالیکه موهای او را نوازش میکرد گفت: «من به تو قول میدم که هیچوقت از تو و بچهها جدا نباشم و این هم که گفتم اتاق پایین رو برمیدارم، فقط میخوام به حرمت بهنام تا شب عروسیمون صبر کنم و توی این سه چهار ماه وقت دارم که مجنونتر و عاشقتر از هر زمان دیگه بشم، ضمن اینکه توی این چهار ماه حسابی وقت دارم که بیشتر با بچهها و به خصوصیات اخلاقی تک تک اونا آشنا بشم تو که مخالف نیستی عزیزم؟»
باران در حالیکه صورتش را پاک میکرد گفت: «خیلی دوستت دارم محمد.»