امروز روز خاصی است: سیزدهمین سالگرد تولد ما. وقتی من و سودها از مدرسه به خانه می آییم، مادر به هر کدام از ما، یک پاکت محتوی مقداری اسکناس داده و اجازه می دهد تا هر چه دلمان می خواهد، با آن بخریم. من خیلی هیجان زده ام چون قبلا هرگز پولی به ما نداده بودند.
خاله نالینی غرغرکنان می گوید: «گوری عزیز، فکر نمی کنم این طوری پول دادن به بچه ها، کار درستی باشد. اصلا معلوم نیست با آن چه کار خواهند کرد.»
مادرم لبخندی می زند و در جوابش می گوید: «نالینی، انگار فراموش کرده ای که آنها دیگر بچه نیستند و برای خودشان خانمی شده اند. وقت آن رسیده که به آنها اعتماد داشته باشیم.»
خاله نالینی با منفی بافی، زیر لب چیزی می گوید درباره اینکه چه اتفاقی می افتد وقتی مادرها اجازه می دهند دخترانشان هر کاری دلشان خواست، بکنند.