دنیاهای عجیبی وجود دارد. در برخی زندگی به خدمت زمان در میآید و در برخی دیگر زمان به خدمت هستی انسانها.
این کتاب داستان یک انسان است، انسانی گمگشته در دنیایی ناشناخته و در پی یافتن خویشتن خویش؛ جستوجو در لابهلای عناصر چهارگانه. کتاب داستان انسانی عصیانگر است. انسانی در پی خاطرات، غوطهور در زمان در تنش با ناخودآگاه و خودآگاه، داستان انسان زمانمند، داستان ناورز.
اینجا ناورز است.
زمان، بازیچهی دست انسانهاست.
بخشی از کتاب :
وقتی به بالای آن تپه رسیدم، صدای نفسهایم مانع از رسیدن صدای باد و حرکت سریع ابرهای تیره به گوشم شد. سر خود را طوری به اطراف میچرخاندم که انگار روی عرشۀ بزرگ گیتی ایستادهام و به موجهای خروشان مینگرم. اما مکان آشنایی به چشمانم نمیآمد. همهچیز بوی مرموزی میداد. دیگر مسیر بازگشت را به خاطر نمیآوردم. مسیر جدیدی نیز در سر نداشتم. به تنهایی عمیقی فرو رفته بودم. آنقدر تنها که احساس میکردم روی این سیاره، تنها انسان بازمانده از نسل انسانها من هستم. سیارهای که تا ساعاتی قبل رقصان و رنگارنگ میپنداشتمش، در آن مکان و در آن زمان، همهچیز برایم ساکن و تیره شد. آن تنهایی مرموز و احساس گمگشتگی شبیه به خاطراتم بود:
فرار میکردم. ولی احساس گمشدگی نداشتم. چون خواستم همین بود. آخر انسانها فرار میکنند تا خود را بیابند، نه اینکه گم شوند. بر سرعت سفینهام افزودم. مدام دورتر و دورتر میشدم. هرچه بیشتر در دل فضا شیرجه میرفتم دنیا برایم تاریکتر میشد. شیرجهای که در آن مدام ستارهها به دستوپاهایم اصابت میکردند؛ تنها و غوطهور در میان خوشههای ستارهای کهکشان راه شیری، در میان تاریکی، در میان تنهایی و در میان آنهمه سکوت. بهراستی در خود فرو میرفتم. تنها بودم، خیلی تنها. حتی تنهاتر از سیارۀ پلوتون در آخرین آفاق سیارهای منظومۀ شمسی که نامش را چه غریبانه از منظومۀ خورشیدیمان حذف کردند. نمیدانم چه کسی اولینبار این قانون نانوشته را کشف کرده که سکوت معشوقۀ تنهایی است. چه عشق عمیقی. در سفینهام شاهد عشقبازی آندو بودم.