عجیب بود که یکی از پنجره ها را تخته نکرده بودند. شیشه های کوچکش در روشنایی بعد از ظهر برق می زد. چیزی پشت شیشه حرکت کرد اما به تندی ناپدید شد و درست نفهمیدم چه بود. پلک زدم و دوباره نگاه کردم. دیگر چیزی تکان نخورد.
همانطور که غذا می خوردیم، تصور کردم زیر درخت بیدی نشسته ایم و صدای جریان آب روی سنگ ها و قلوه سنگ ها را می شنویم. به ماهی های کوچک نگاه می کنیم و به آن حشرات پادراز مضحک روی آب. معلم علوم کلاس ششمم گفته بود اسمشان «آب پیمایان» است. این صحنه را آنقدر زنده دیدم که انگار خاطره ی کاری بود که قبلا کرده بودم.
مامان با دست، جنگل پشت خانه را نشان داد. درختان بلند جلوی مراکز خرید کنار بزرگراه را گرفته و هیاهوی ترافیک را خفه کرده بودند. «فقط منظره رو ببین. آخه آدم چرا باید بخواد توی شهر زندگی کنه؟»