انگشتش را روی صفحهی گوشی کشید و از عکسی به عکسی دیگر گذشت. همانطور که عکسها میگریختند و سالها میگذشتند، رفتهرفته عمق لبخندش جایش را به ژرفای خطوط چهرهاش میداد و ثبت لحظات شیرین به ضرورت تظاهر به خوشبختی بدل میشد. انگار زندگی تا یک جایی زیبا بود و الباقیاش تکرار مکررات بود با تکیه بر ترس و عادت. تکراری که نقطهی عطفش را به یاد نمیآورد. شاید غروب آن قاب زیبا بود، شاید هم زمانیکه به حضور زن دیگری در زندگیاش پی برد. حتی قبل از آن، وقتی که تنها سه حرف جهانش را به اندازهی حلقهی دور انگشتش تنگ کرد...
کتاب داستان یک زندگی با طعم تلخ کهربایی