ماتریونا زمستان آن سال نگرانی های زیادی داشت. اولا همسایه ها پاپی اش شدند که برود درخواست مستمری کند. او در این دنیا تک و تنها بود و وقتی هم شدیدا بیمار شد از کلخوز هم عذرش را خواستند. از همه طرف بد آورد. بیمار شد اما او را از کار افتاده نمی شناختند. یک ربع قرن در کلخوز کار کرده بود اما کلخوز کارخانه نبود که مستمری به او تعلق بگیرد، بنابراین مستمری به او تعلق نمی گرفت. فقط می توانست تلاش کند برای شوهرش درخواست مستمری کند، و بگوید که سرپرست خانواده اش را از دست داده. اما حالا دوازده سالی می شد که شوهرش مرده بود، یعنی از ابتدای جنگ. و کار ساده ای نبود که بخواهد از جاهای مختلفی که خدمت کرده مدرک جمع آوری کند و این که چه مبالغی دریافت می کرده. جمع آوری آن مدارک چه دردسری خواهد داشت و یافتن یک نفر که گواهی کند شوهر، بگیریم، ماهانه سیصد روبل دریافت می کرده و این که زنی تنها زندگی می کند و کسی را ندارد که به او کمک کند و چه سالی به دنیا آمده. آن وقت تمام این اطلاعات می بایست به ادارۀ مستمری برده شود و سپس جای دیگری برده شود تا اغلاط اصلاح شود و باز بازگردانده شود و دست آخر باید تحقیق می شد که بالاخره مستمری به او تعلق می گیرد یا نه. این همه مدت زیادی طول می کشید.
ما او را تماشا می کردیم. خوان هم او را تماشا می کرد. هر سه نفر ما او را تماشا می کردیم؛ چون او زنده بود. حرکات آدم زنده را داشت، علایق یک آدم زنده را. در این زیرزمین مثل آدم های زنده که می لرزند می لرزید. تن و بدن فربه و سر به راه خود را داشت. درحالی که ما دیگر تن خود را احساس نمی کردیم؛ یعنی مثل او احساس نمی کردیم. دلم می خواست به شلوارم دست بگذارم، اما جرئت نمی کردم. به بلژیکی نگاه کردم، قرص و محکم روی پاهایش قرار داشت، بر عضلاتش مسلط بود و می توانست برای فردایش تصمیم بگیرد. ما حکم سه سایه عاری از خون را داشتیم او را تماشا می کردیم و مثل موجودات خون آشام خونش را می مکیدیم.
مردی عادت کرده است پی در پی با چتر بر سرم بکوبد. از روزی که شروع کرد چترش را بر سرم بکوبد درست پنج سال می گذرد. روزهای اول تاب تحمل ضربه های او را نداشتم، اما اکنون به آن ها عادت کرده ام.
نامش را نمی دانم، همین قدر می دانم که او یک آدم معمولی است. لباس ساده ای به تن دارد، موهای شقیقه اش خاکستری است و چهرۀ محوی دارد. پنج سال پیش، در صبح یک روز دم کرده، با او برخورد کردم. توی باغ ملی پالرمو، روی نیمکتی، جا خوش کرده بودم و در سایۀ درختی سرگرم روزنامه خواندن بودم. به ناگاه احساس کردم که چیزی به سرم خورد. ضربه کار همین مرد بود که اکنون، هم چنان که دارم می نویسم، پی در پی و با خونسردی چترش را بر سرم می کوبد.
بار اول سرم را با خشم بلند کردم (این را بگویم که اگر موقع روزنامه خواندن کسی مزاحم من بشود، از کوره در می روم)؛ اما او هم چنان ادامه داد و با آرامی بر سرم می زد. درآمدم به او گفتم: «مگر دیوانه ای؟» به ظاهر حرفم را نشنید. آن وقت تهدیدش کردم که به پلیس شکایت می کنم؛ اما او با خونسردی تمام به کارش ادامه داد. پس از چند لحظه تردید، چون دیدم که خیال ندارد دست از سرم بردارد، از جا بلند شدم و مشت محکمی توی صورتش زدم.