ناگهان بویی چنان متعفن به مشامم رسید که ناخودآگاه نفسم در سینه حبس شد. بوی نای معمولی خانه های متروکه نبود، بلکه بوی شیطان بود.
این که مجبور باشی نومیدانه کنار بایستی و ببینی تمام زندگی ات به سمت نابودی می تازد بدترین چیز ممکن است.
ذهن نابالغ وقتی توجیه منطقی پیدا نمی کند، دست به دامن خرافات می شود.
داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»
بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
کتاب خوبی بود اصلا انتظار همچین داستان عالی رو نداشتم.