ما شب تا دیروقت در زیر شبچراغهای آویزان میان درختان رقصیدیم. داخل خانه خانمهای پیر صندلیهایشان را جابهجا کردند تا بتوانند ما را تماشا کنند و چنان در جای خود میخکوب بودند که از پایین شبیه قاب عکسهای آویزان در سالن پذیرایی به نظر میرسیدند. آنها میگفتند: «هیچ ماری نمیتونه مثل رقص دختر یوروبا پیچوتاب بخوره.»
تونجی گفت: «میخوام یه قصه بشنوم.»
مادر گفت: «پس باید بیای اینجا پیش من.»
این امکان وجود نداشت زیرا من و تونجی در میانۀ جزیرۀ آدمخوارها وسط رود نیجر گیر افتاده بودیم و به خاطر وجود تمساح نمیتوانستیم شنا کنیم. اگر هنوز در لاگوس بودیم، حتما کسی پیدا می شد که ما را از رودخانه عبور دهد؛ اما مجبور شدیم ساعتها در جزیره صبر کنیم زیرا مادر میخواست دوخت و دوزش را تمام کند و پیشنس انگار در آن اطراف نبود.
ما شب تا دیروقت در زیر شبچراغهای آویزان میان درختان رقصیدیم. داخل خانه خانمهای پیر صندلیهایشان را جابهجا کردند تا بتوانند ما را تماشا کنند و چنان در جای خود میخکوب بودند که از پایین شبیه قاب عکسهای آویزان در سالن پذیرایی به نظر میرسیدند. آنها میگفتند: «هیچ ماری نمیتونه مثل رقص دختر یوروبا پیچوتاب بخوره.»