جما که از دیدن فرزندش بسیار شاد شده بود، هنگامی که دید پسرش به سرعت با اسب می تازد و در صحرا از دید او دور می شود، در حالیکه بغض گلویش را می فشرد، گفت: برو در پناه خدا!
سحار از جا بلند شد و نگاهی به اطراف خود انداخت. در آن صحرای بیکران در دو فرسخی درختانی دیده می شدند. نسیم ملایمی می وزید. دایی نبود و پرنده پر نمی زد. فقط رد پای خود و مادرش را بر روی شن ها می دید. جما بعد از رفتن پسرش با نگرانی در آستانه ی در خانه ایستاده بود و می ترسید نکند پسرش را بار دیگر نبیند، اما سحار با حرکت دست سعی کرد به مادر اطمینان خاطر بدهد.
در میان قبایل طوارق، احفار از همه شجاع تر بودند و فرانسوی ها به هیچ وجه نمی توانستند آن ها را وادار به تسلیم کنند. حجار هم به همین قبیله تعلق داشت و خود و خانواده اش از سرشناس ترین افراد این قبیله به شمار می رفتند.