روز اول او را خندان دیدم. تصمیم گرفتم بشناسمش. می دانستم نمی توانم او را خوب بشناسم. نمی توانستم به سمتش بروم. همیشه منتظر بودم دیگران پیش قدم شوند و سمت من بیایند، که البته هیچ وقت کسی چنین کاری نمی کرد. فضای دانشگاه این طور بود: فکر کنید آدم وارد این دنیای جدید شود، ولی با هیچکس آشنا نشود.
یک هفته بعد، نگاهش به من افتاد. فکر می کردم خیلی سریع جهت نگاهش عوض شود. ولی نه، نگاهش روی من خیره ماند و من را برانداز کرد. جرأت نمی کردم به آن چشم ها نگاه کنم: انگار زمین زیر پای من می لغزید، نمی توانستم نفس بکشم.
تا وقتی نگاهم می کرد، معذب بودم. با جسارتی بی سابقه به او نگاه کردم. او هم دستش را برایم تکان داد و خندید. سپس سرگرم صحبت با پسرها شد. فردای آن روز به طرفم آمد و سلام کرد. من هم جواب سلامش را دادم. دوباره ساکت شدم. از این حالتم بدم می آمد.