دومینیک در تراس کافه مورد علاقه اش نشسته بود و از هوای بعدازظهر روز شنبه لذت می برد. او آفتاب ماه سپتامبر را دوست داشت، آفتابی که بی آنکه پوستش را بسوزاند، گرمش می کرد.
او منشی یک شرکت واردات صادرات بود و به کارش افتخار می کرد. پدرش دریانورد و ماهیگیر بود و مادرش خانه دار. روزی مادرش به او گفته بود: « دختر عزیزم، تو زن مستقلی هستی، آفرین! »
دومینیک در بیست و پنج سالگی، با اعتماد به آینده می نگریست. دوره مجردی را ارج می نهاد. عشق به وقتش از راه خواهد رسید. وقتی زندگی بعضی از دوستانش را می دید که متاهل و مادر شده بودند، خوشحال می شد که از آنها تقلید نکرده است. تاهل، چه سرنوشت شومی!
متوجه نبود که مردی، در میز مجاور، به او خیره شده است.
دومینیک، در نخستین سال های دشوار اقامت در پاریس، هر بار در خصوص ازدواج با مرد ایده آلش دچار دودلی می شد، دست آخر به خود تلقین می کرد که باید از موفقیت شغلی او خشنود باشد. ولی نمی دانست همین موفقیت که او تنها به خاطر آن شوهرش را تحسین می کرد، از سر تا ته مدیون وجود خودش بوده است! قدر مسلم جزئیات مسئله باید روشن می شد. او حکم عصای جادو را داشته است. بی شک راه اندازی یک شرکت در پاریس کار بزرگی بوده است، اما آنچه دومینیک را از کوره به در می برد، این بود که شوهرش حتی یک کلمه راجع به حقه اش با او حرف نزده بود. این زن که داوطلبانه شریک جرمش شده بود، با خود عهد کرد که هرگز او را به خاطر این کار ناشایست نبخشد. «این دروغ تا چه اندازه قابل قیاس با دروغ هایی است که دیشب از وجودشان خبردار شدی؟» به اندازه یک قطره آب. ولی همین یک قطره باعث لبریز شدن آب از درون ظرف شد. احساس وحشتی که از شب قبل وجودش را در بر گرفته بود، تبدیل به خشمی بی بدیل شد.