«و برشت به ضرورت نتیجه میگیرد که: «طبقهٔ حاکم بیزاری شدیدی نسبت به دگرگونیهای بزرگ دارد. آنها آرزو دارند که همهچیز همچنان که هست، بماند. اگر میسر باشد برای هزار سال. در بهترین حالت ماه از حرکت باز ایستد و خورشید متوقف شود! پس هیچکس گرسنه نشود و شامی نخواهد. وقتی آنها شلیک میکنند، دشمنان قادر نباشند پاسخ دهند. گلولهٔ آنها باید آخرین گلولهای باشد که شلیک میشود.» بنابراین «وابستگی هر شیء به اشیای بسیار دیگری که مدام تغییر میکنند برای دیکتاتورها پنداری هولناک است (...) حکومتی که تودههای مردم را به سوی تباهی سوق میدهد، باید مانع اندیشیدن آنان به تباهی حکومت شود. آنها بسیار از سرنوشت میگویند. این سرنوشت است که درمورد کمبودها مقصر است (...) اما درکل مقابله با یاوهگویی دربارهٔ سرنوشت ممکن است. میتوان نشان داد که سرنوشت انسان به دست انسان ساخته میشود.» حالا برشت در تبعید به تصاویری از دنیای نازیها نگاه میکند. تصاویری که دنیای کاپیتالیسم، آنها را بیحد و اندازه بزرگ کرده و تغییرشکل داده است. دنیایی از رژهٔ نظامی که همزمان گروتسک و تراژیک است؛ جهان مکر. او تصمیم میگیرد که این جهان را به روی صحنه بیاورد. برای رها شدن از آن و برای اینکه با قضاوت کردنش، با شناخت حقیقتش، از آن رها میشویم. تئاتر او نفی تبعید است. برشت ازطریق این تئاتر میتواند با محکوم کردن زمان حال که شامل نام هیتلر و قالب جنگ است، از بنبست تبعید و از رمانتیسمش بگریزد. بنابراین تمامی آثار او، بر روی طرد دنیای هیتلری بنا شده است (و هر آنچه در هریک از ما آن را میسر میسازد) و بر روی خشونتی مفید گشوده میشود؛ این اثر، فراخوان اجتماع انسانی ایدئال است و هیچ هدفی جز شروع توافق و همدلی بین انسانها ندارد. اگر اثر او زندگیای را به تصویر میکشد که حالا دیگر نمیتوان به آن شکل زندگی کرد، طبیعتی دگرگون شده برای این است که زندگیای را که درست است امکانپذیر کند: «آیندگانی با دستهای بسیار برای گرفتن و دهانهای بسیار برای خوردن. آیندگانی که با شتاب بر جمعیتشان افزوده میشود و با دلبستگی زندگی میکنند.»۴۱۸ طبیعتی که نهایتا انسانی است.