ا، شیدا، تو کجا، اینجا کجا؟ راه گم کردهای؟ و چشمان آکنده از شگفتیاش را به او دوخت. شیدا پنداری از خواب بیدار شده باشد، چشمانش در آراز دوخته شد: ـ زنده باشی، آراز، عجب صدایی داری! (سپس با دقت به دخمة کوتاه و سپس به نان و پیاز داخل سفرة او نگریست. این وضعیت پنداری فرصت مناسبی را برای وارد شدن به اصل مطلب فراهم کرده باشد، شیدا آن را از کف نداد و افزود:) فقر برازندة تو نیست. تو الان باید خانة خوبی داشته باشی، هر روز در حیاط زیر سایة درخت چنار بلندی بنوازی و آواز بخوانی… خدمتکارها کباب را داغداغ با سیخ بیاورند و سر سفرهات بگذارند… تو هم آن را با شراب قرمز نوش جان کنی. نگاه کن، به این میگویند زندگی. وگرنه دخمة مرغدانیمانند و این انجیر کال و این سفرة فقیرانه اصلا برازندة تو نیست. (شیدا با گفتن این سخنان دستش را با خودستایی به سینهاش کوبید و افزود:) یک نگاهی بهم بینداز، الان مثل خان زندگی میکنم. آراز با صدای کلفتی توأم با پوزخند گفت: ـ بنشین، بنشین، تو غصة مرا نخور، من به حرفهای آدمی که با دستهای لرزان سنگ و ترازو را چسبیده باشد، باور ندارم. امثال شما اگر پول روی پول نگذارید، دقمرگ میشوید. شیدا نشست و پرسید: ـ تو مرا اینطور شناختهای؟ آراز پاسخی نداد و لبخند زد: ـ بگو ببینم، چه عجب از این طرفها؟ ـ عجله نکن، میفهمی، اما حرفات خیلی بهم برخورد. من خیلی وقت است که عطای بقالی را به لقایش بخشیدهام. ـ میدانم، میدانم!