زمانی پشت پنجره که می ایستادی می توانستی بی هیچ مانعی درامتداد آسمان بیکرانه چشم به دوردست ها بدوزی به آسمان آبی خیره شوی وپروازدسته جمعی پرنده ها رادراوج آن تماشا کنی حالا پشت پنجره که می ایستی چیزی جز ساختمان های کوتاه وبلند که از هرطرف سربرآوردند نمی _بینی ناخودآگاه نگاهت دنبال تکه های گمشده آسمان می گردد تکه هایی که پشت ساختمان های بلند ناپدید شدند لابه لای ساختمان ها انگاردیگرجایی برای آسمان نیست تنهاتکه کوچک غبارگرفته ای ازآن باقی مانده که به زورخودش رالابه لای ساختمان ها جاداده پشت پنجره ایستاده بود وچشم به این آسمان غبارگرفته دوخته بود کم کم توده هایی ازابرهای تیره درپهنای آسمان پدیدارمی شدند به نظرمی رسید باران درراه است اگرباران می بارید دستی به چهره غبارآلود آسمان می کشید و غبار از رخسارش می زدود حرکت آرام ابرها را تماشامی کرد اما ذهنش جایی دیگربود چشم های دخترک گل فروش سر چهارراه از مقابل دیدگانش کنار نمی رفت وقتی پشت چراغ قرمز با ضربه های آهسته ای که به شیشه ماشینش خورده بودند نگاه منتظرش را از صفحه نمایشگر ثانیه شمار جدا کرده بود و چندین اسکناس درشت در ازای چند شاخه گل نیمه پلاسیده در میان دست های کوچکی که از قسمت باز پنجره به سمتش دراز شده بودند گذاشته بود برق شادی را درچشم های خوشرنگ دخترک گل فروش دیده بود چشم هایی که گویی کهکشانی از نور ورنگبودند چشمان بسیارزیبا ومعصومی که چشم هایی آشنا رابه یادش می آوردند چشم های دلربای دختری که عاشقش بود همیشه زیبایی نگار را می ستود.
مهروز کاظم زاده، نویسنده ایرانی متولد ۱۳۵۹ می باشد.