جوانه، بهترین اسم در دنیا بود. جوانه رشد می کرد تا به برگ تبدیل شود و باد و خورشید را، قبل از افتادن و پوسیدن و تبدیل شدن به کود گیاهی، برای به ثمر نشاندن گل های معطر به اوج کمال در آغوش می گرفت. جوانه می خواست کاری با زندگی خودش انجام بدهد؛ درست همان طور که جوانه ها در درخت اقاقیا انجام می دادند. دلیل این که نام خود را از آن ها گرفته بود، همین بود. کسی جوانه صدایش نمی کرد، و او می دانست که زندگی اش مانند یک جوانه نیست. اما با وجود این، این اسم باعث می شد تا احساس خوبی داشته باشد. این راز او بود. از وقتی برای خودش اسم گذاشت، عادت کرد تا به اتفاقاتی که بیرون از مرغدانی رخ می داد، توجه کند: به همه چیز؛ از کامل و کوچک شدن ماه و طلوع و غروب خورشید گرفته، تا کشمکش های میان حیوانات در حیاط انبار.
باران های بلندمدت تابستانی، مقدار بسیار زیادی آب همراهش آورد. آب سد آن قدر بالا آمد که ساقه های نی کمابیش به طور کامل زیر آب رفتند. روزهای سختی برای جوانه بود. یافتن مکانی خشک دشوار بود، و از آن جا که پرهای او همیشه مرطوب بودند، از سرماخوردگی ادامه دار در عذاب بود. او خیلی لاغر شده بود؛ زیرا آن ها هر روز لانه عوض می کردند، و او شب ها نمی توانست خوب بخوابد.
تخم مرغ قل خورد و با رسیدن به توری سیمی از حرکت ایستاد. جوانه نگاهش کرد، یک تخم مرغ سفید گچی که با خون رگه رگه شده بود. دو روز بود که تخمی نگذاشته بود، شک داشت که باز هم بتواند تخمی بگذارد. اما باز هم یکی دیگر، یک تخم کوچک حزن انگیز.