«ناز و نیاز دو گل بودند در باغ پدربزرگ و بعد بوته ای شدند در باغچۀ ما و هم چنان به یادگار ماندند. تا هر سال به معاد جسمانی و روحانی برگردند و ما هنگام رنج و خوشی چشم مان به آن ها باشد تا نه خوشی ها فریب مان دهند و نه رنج ها خسته مان کنند. و این بهترین میراثی است که کسی می تواند برای فرزندانش باقی بگذارد.» پدر هم چنان که چشمش به گل های باغچه بود، قصه را تعریف می کرد. هر بار چیزهایی به آن اضافه می کرد؛ گاهی هم حوادث پس و پیش می شدند. می شد این چیزها را به حساب ضعف حافظه اش گذاشت، اما ذات قصه گویی او این گونه سرزنده و بازی گوشانه بود.
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.