هنگام غروب آفتاب که من و پلاترو سر تا پامان یخ بسته است و قدم در تاریکی ارغوانی رنگ کوچه ی مختصری می گذریم که رو به روی بستر خشکیده ی رودخانه واقع است،
بچه های فقرا در حال بازی هستند،
یک دیگر را می ترسانند، ادای گداها را درمی آورند.
یکی از آن ها گونی ای روی سرش کشیده است،
دیگری خودش را به کوری زده است،
سومی ادای آدم های لنگ را درمی آورد…
آن وقت یک دفعه یک هوس دیگر به سرشان می زند و ورق برمی گردد،
در باغ چه قیامتی بر پا شد؛ بچه ها شادی می کردند، دست میزدند، مثل سپیده دم سرخ می شدند و می خندیدند. دیانا که از شادی پر در آورده بود، دنبال آنها می گذاشت، و به صدای شاد زنگوله خودش پارس میکرد، پلاترو که جو گیر شده بود، با جستی مثل بزغاله بدن سفیدش را آورد جلو، چند تا قر به کمرش داد و ایستاد روی دستهاش و به باد مطبوع و پاکی که می وزد جفتک هایی حواله کرد ...