صبح تابستان گذشته پستچی ما بسته ای برای من آورد. بسته آلبوم کوچکی بود و نامه ای به این مضمون: «... نویسنده این سطور مایل است امضایش محفوظ بماند؛ اما برای رفع شبهه بدانید که او یکی از دانشجویان سابق شما بوده است. و گمان می کنم همین برای طرح مسأله کافی است. با این همه نپرسید که این آلبوم چگونه به دست من رسیده یا که صاحب آن کیست؟ یک چهره! یک نام! چه فرق می کند؟ او هم یکی است از خیل بی شماره مردم این شهر؛ گیاهان خودرویی که در سایه ریشه می کنند، در دمه نور می پژمرند و جز این داستانی ندارند. آنچه برای من این جا مطرح است، رشد ناموزون طبیعت است در متن زنده یک سلول، که باید خردمندانه زیر ذره بین تحلیل قرار بگیرد. شما که در کلاس تان بارها از «مسخ دل» سخن گفته اید، شما که به مرجعیت قلم اعتقاد دارید، نظری به آلبوم بیندازید و چنانچه تحلیل یا تفسیری روی عکس های آن داشتید، مرا که اکنون معلم ساده ای در این گوشه هستم، به پاسخی یاری کنید. مشتاق و منتظر. رشت، صندوق پستی...» آلبوم را باز کردم. سه عکس بود در سه برگ.
«خلاصه میکنم: من اینجا یه گاوصندوق دارم که در واقع مقبرهی بیس و پنج سال دوندگی شبانه روز منه. تو اینو میدونی محترم. تمام زندگی من همین یه گاوصندوقه، اسناد و مدارک و چه. به اضافهی تو، سعید... و روشنک. ولی راز نگفتهای وجود داره که من امشب میخوام برای شما فاش کنم. کسی که بیس و پنج سال، یعنی نصف عمر خودشو مومیایی کرده و تو یه گاوصندوق نگهداری میکنه، و کسی که تمام شب کنار مومیایی خودش دراز کشیده و بیداره، یه همچه آدمی حکما دماغ ماده سگ داره و من با همین دماغ بوهای بدی شنیدهم محترم» عالی👌