دلم میخواست جراتشو داشتم و امشب...مثل این غنچه نازت میکردم...دلم میخواست سرمو میذاشتم روی شونه ت و آهسته به خواب میرفتم.شونه ها تو مهربان،قوی و خیلی خوبه شوکت.اگه یه شب فقط یه شب سرمو می ذاشتم رو شونه ت،نه!حتی اگه یه لحظه دستتو می ذاشتی روی شونه های من...اوه اگه می دونستی چه کمالی،چه قدرتی بهم می داد... اون شب نمناک یادته؟با دو تا چشم میشی مثل دو ستاره مه آلود،نه پیچ اون کوچه یادته؟سلانه سلانه یه خرمن یاس سفید ریخته بود روی اون دیوار قدیمی چه قامتی!بلند و سفید و بارانی!و تو بوی باران و یاس می دادی.بوی سنگک تازه ای که مست میکرد،یادته؟
بخشی از کتاب:شوکت:اونوقت میگی تو این خونه دارم خفه میشم.پس اینا چیه؟تازه تلویزیونتم که داری.سیگارتم که سر موقع میکشی.بورداهای منم که خلوتی ورق میزنی و خانومهای آلامدشو تماشا میکنی. درسته؟ شکوهی: خب آره، گاهی موقع که تو نیستی..شوکت:نگو نیستی.بگو وقتی میری تو صف تعاونی یه لنگه پا وایمیستی.شکوهی: آره،وقتی توی خونه تنها میشم و تلویزیونم برفک نشون میده،یه خورده ای میرم توی آشپزخونه،بعد میام بیرون...بعد سرمو میخارونم و میگم:خدایا،حالا چه کار کنم؟اونوقت میرم سر اِشکاف و بورداهای تو رو در میآرم و...
آمیز قلمدون روایت مردی بازنشسته ( آقای شکوهی) هست که به مرور زندگی کارمندیش میپردازه و به آن دوران افتخار میکنه اما اطرافیانش ( همسرش و دخترانش) با او هم نظر نیستن.نمایشنامه با مکالمه شکوهی و حشمت ( همسرش) شروع میشه و پایانی غافلگیر کننده و عمیق داره.دیالوگها که در آن زندگی جریان داره، در عین سادگی بسیار دلنشین هستن و شما باهاش همراه میشید و از خواندش لذت میبرید.طرح جلد بسیار خوب هست و با موضوع نمایشنامه و پایانش هم خوانی داره ودر حین خواندن نمایشنامه به دلیل انتخاب اسم آمیزقلمدون پی خواهید برد
شوکت ( همسرش)