من همه ی عمرم دروغ گفته ام. به والدینم، به معلمانم، و همین طور به همکلاسی هایم. به رییسم دروغ می گفتم تا مرخصی استعلاجی بگیرم. درباره ی فتوحات رومانتیکم، مبلغ حقوقم و شغل پدرم برای رفقا خالی می بستم. درباره ی اینکه شب قبل کجا بوده ام دروغ می گفتم و حتی پشت تلفن دروغ می گفتم که فلان جا هستم، در حالی که جای دیگری بودم. من دروغ می بافتم، دروغگو خطاب می شدم و باز دروغ می گفتم تا دروغ های قبلی ام را لاپوشانی کنم. گاهی وانمود می کردم چیزی می دانم که روحم ازش خبر نداشت. گاهی به دیگران چیزهایی می گفتم که فکر می کردم دلشان می خواهد بشنوند؛ البته به دروغ.
هیچ وقت معلومات لازم برای حرف زدن با جماعت هنری را نداشتم. نمی توانی با آن ها درباره ی میزان درآمد از راه هنر و علایقت حرف بزنی. اگر یک نقاشی از نظرت زشت باشد، همه شان می خواهند متقاعدت کنند که درکی ازش نداری. حالا اگر نقاشی از نظر تو قشنگ باشد، باز هم همان اراجیف را تحویلت می دهند. انگار هنرمندها بعد بالاتری را می بینند، در حالی که تو در سطح یک سگ ولگردی که تمام هم و غمش دنبال شکم و زیر شکم دویدن است.
تمام زندگی ما بر پایه ی تصادف بنا شده. شاید جهان قوانینی داشته باشد، اما اون قوانین، توجهی به من، تو، و باقی کسایی که باهاشون در تماسیم، ندارن. ما فقط خطاهایی هستیم که از جامون بلند شدیم و راه افتادیم. تنها چیزهای محتوم این دنیا، مرگ و تنازع بقاست.