آن ها بیست و چهار نفر بودند، نزدیک درختان بی جان ساحل، بیست و چهار پالتوی سیاه، قهوه ای یا شرابی، بیست و چهار جفت سرشانه ی پشمی، بیست و چهار لباس سه تکه و به همان تعداد، شلوارهای درزدار دولایه با سجاف باریک. سایه ها وارد راهروی بزرگ کاخ رییس مجلس شدند، ولی به زودی دیگر نه مجلسی وجود خواهد داشت نه رییسی و در چند سال آینده، حتی اثری از پارلمان نخواهد بود، تنها کپه ای از خرده ریز و تلی از آوار دود گرفته باقی خواهد ماند. آن ها، یک لحظه کلاه های نمدیشان را برداشتند و بیست و چهار سر طاس نمایان شد. قبل از بالا رفتن از صحنه ی نمایش، دست هایشان را به هم فشردند. نجیب زاده های گرامی در راهروهای بزرگ هستند. به نظر می رسید آن ها می خواهند شاهد شروع گاردن پارتی باشند. بیست و چهار پیکر به دقت اولین قدم ها را جست و جو کردند، سپس یکی یکی، پله ها را بلعیدند، گاهی توقف می کردند تا از قلب پیر و کهنه شان زیاد کار نکشند و دستشان را به میله ی چرمی می چسباندند. آن ها با چشم های نیمه بسته بالا می رفتند، بی آن که ستون ها و طاق های گنبد را تحسین کنند، گویی روی کپه ی نامرئی از برگ های خشکیده راه می رفتند.
هیتلر در مرسدس اش هنگام ترک مونیخ از جنگل های پهناور گذشت. قصد داشت اول به برونو، زادگاهش و سپس به لینز، شهر جوانی اش و در نهایت به لئودینگ برود؛ جایی که والدینش آرمیده اند. در مجموع، سفر خوبی بود. حدود ساعت شانزده، هیتلر از مرز عبور کرده بود. هوا درخشان ولی سرد بود، همراهان او متشکل از بیست و چهار خودرو و بیست کامیونت بودند. همه این جا هستند: اس اس، اس آ، پلیس و تمام لشکر ارتش. آن ها با جمعیت ارتباط برقرار می کنند. لحظه ای، جلوی خانه پیشوا می ایستند؛ اما وقت را تلف نمی کنند. خیلی دیرشان شده است. دختربچه ها خوشه ها را تقدیم می کنند، جمعیت پرچم های خود را با نشان صلیب اسواستیکا تکان می دهند؛ همه چیز خوب است.
خورشید، ستاره ای سرد است. قلبش، مملو از خارهای یخ زده است و روشنایی اش، بدون بخشش. در ماه فوریه، درختان جان دادند ، رودخانه خشکید، گویی که دیگر سرچشمه، آبی بالا نمی آورد و دریا بیشتر از این نمی توانست آب ببلعد.