رمانی پراحساس و با لطافت طبع.
عاشقانه ای جذاب.
رنه کارلینو در اوج توانایی های خود. بی پرده، واقعی و گیرا.
من وادار شده بودم با کلرها زندگی کنم، به نوعی خانه ی ربات های مطیع بود، دانیال و برندون، دوقلوهای عزیز و به امان خدا رها شده ی چشم آهویی و توماس اوتیسمی با تکه های نان تستش، و سوفیا، سوفیای شیرین. بعد هم که من آمدم، امرسون، دختر جدید نیوکلایتون با کوله پشتی و پولیور بنفش نو، چشمان کبود و بخیه ی روی لب تا به چشم ها بیاید.
حتی نمی خواستم سعی کنم دوست جدیدی در مدرسه ی نیوکلایتون پیدا کنم. نمی دانستم چند وقت قرار است با خانواده ی کلر بمانم؛ وقتی به اینجا می آمدیم پائولا به من گفت دنبال خانواده ای می گردند که احتمالا من را بپذیرند. وقتی می دیدم مادر خودم رهایم کرده، این موضوع به نظرم خنده دار می آمد.
بچه های دبیرستان با سرعت از کنارم می گذشتند و من بالای پله های ورودی ایستادم و فکر کردم من کی ام؟ بالاخره می فهمم؟ این زندگی سگی و مامان بابای آشغالم، تعریف می کنه که من کی ام؟ اصلا روزی می آد که حس طبیعی بودن داشته باشم؟ خدا را شکر، درس هایم در نیبل جلوتر بودند، برای همین چیزی که در اولین روزم در نیوکلایتون شنیدم، بیشتر مرور بود. روزم در تیرگی و ابهام گذشت. بعد از مدرسه، کاری که گفتند را انجام دادم و به کتابخانه رفتم و منتظر سوفیا شدم. تا من را دید، به سمتم دوید، کوله پشتی سنگینش هم روی دوشش چپ و راست می رفت. پنج متری من که رسید بلند گفت: «یالا بگو! درباره اش بگو!»
کتاب مزخرفی بود
رمان بسیار زیبایی بود وآموزنده، اینکه بتونی کسی رو ببخشی و در نهایت خودت بیشترین بهره را از بخششت میبری، کتاب در مواقعی که بار احساسی بالایی داشت سانسور شده بود و این بسیار بد بود وتوی ذوق میزد به نظرم باید به خواننده بیشتر احترام گذاشت چون در جاهایی دچار سردرگمی میشدم ولی با تمام اینها بسیار لذت بردم و خواندنش را بسیار توصیه میکنم #معرفی_کتاب_با_ایران_کتاب
با ترجمهی کدوم مترجم خوندین ؟!