کیان دهه سی سالگی اش را پشت سر می گذارد. در یک شرکت تهیه و مونتاژ فیلم کار می کند. در زندگی اش دست از پا خطا نکرده. ازدواج کرده و صاحب پسری به نام ماکان شده. در جریان فیلم برداری او از مراسم عروسی زندگی او دچار تغییر می شود. در قسمتی از کتاب می خوانیم: می توانستم حدس بزنم آن شب چه شبی بوده برای جفتشان. توی فیلم های خارجی شبیهش را زیاد دیده بودم. از آن ازدواج هایی که توی یک لحظه اتفاق می افتند. دو نفر خیره می شوند توی چشم های هم و همان موقع تصمیم می گیرند با هم ازدواج کنند. از این بهتر نمی شود. هر وقت فیلم های این مدلی می دیدم، هرچند همه چیز توی سه تا دیزالو اتفاق می افتاد، کلی کیف می کردم. از ساده کردن روابط خوشم می آمد. شاید برای همین هم بود که عروسی نگرفته بودم. دلم می خواست مهتاب حس و حالم را بفهمد. بفهمد که دلم می خواهد توی سه تا دیزالو ازدواج کنیم. دلم می خواست مثل ناهید و اشکان می زدیم به یک قهوه خانه فکسنی وسط جاده چالوس، بعد مردی شبیه عمومنصور به هم محرممان می کرد. ولی مهتاب توی باغ نبود. عروسی می خواست با همه تشکیلاتش...