مرگ به اشکال گوناگونی پا به آن سرزمین گذاشته بود، اما این بار چارلز بروفی زمین شناس که سال ها با حیات وحش آن سرزمین دست و پنجه نرم کرده بود، آماده ی تقابل با سرنوشت غیرعادی و مرموزی که انتظارش را می کشید، نبود. چهار اسب سورتمه کش که ابزار زمین شناسی را حمل می کردند، ناگاه با پوزه های رو به آسمان، از سرعت خود کاستند. بروفی از سورتمه پایین پرید و پرسید: چه اتفاقی افتاده، بچه ها؟ از خلال ابر های پاره پاره، هلیکوپتر باری نظامی، با گذر از کوه های یخی، رخ نمود. بروفی با خود گفت: «عجیبه. هیچ وقت تو این نقطه ی قطب شمال، هلیکوپتری ندیده بودم.» هلیکوپتر در سی متری او بر زمین نشست و غباری از ذرات برف را به هوا فرستاد. سگ ها عصبی و وحشت زده پارس کردند.
او که آینده ای درخشان را در ذهنش تجسم می کرد، متوجه ی لرزشی خفیف در یخ های زیر پایش شد. فورا از جا پرید. زندگی در لس آنجلس که هرگز زمین لرز ه ای را به خود ندیده بود، او را نسبت به کوچک ترین لرزش حساس کرده بود. کوشید خود را تسلی دهد «این لرزش ها کاملا طبیعیه» . آهی از سر آسودگی کشید و با خود گفت «این فقط یه لرزش جزیی بود». هنوز به این تکان ها عادت نکرده بود. چند ساعت قبل، تکه یخ بزرگی از یخچال ها جدا شده و به دریا افتاده و صدای مهیبی در فضا پیچیده بود. تعبیر زیبای نورا مانگور از این پدیده ی طبیعی این بود: یه تکه یخ دیگه خودشو تو دریا پنهان کرد.
مینگ ایستاده به صدا گوش داد. کمی آن سوتر، زیر نور ملایم نورافکن ها، جمعی را دید که مترصد برگزاری جشن بودند. ساختمان هزارتوی گنبدی، با اتاقک های مختلفی که هر یک از افراد در آن ها مشغول کاری بودند، مانند شهری خیالی می نمود و فضای زیر آن تاق کمانی، همچون مقبر ه ای تجلی می یافت. لرزه بر اندامش افتاد و دکمه های پالتویش را تا آخر بست.