زیزجون می گوید وقتی بابایم جوجه جغد را به خانه آورد خودش ده شب تمام دیده که سه تا جغد می آمدند و تا صبح روی نرده های بالکن ما می نشستند و صداهای عجیب از خودشان درمی آوردند و تا خود صبح نمی گذاشتند من بخوابم. من تا وقتی که جغدها می رفتند گریه و بی تابی می کردم و تازه صبح که می شد خوابم می برد. عزیزجون می گوید حتما مادر جوجه جغد من را نفرین کرده، اما بابایم می گوید این ها خرافات و خنده دار است و به من هم می گوید این چیزها را باور نکنم. حالا آن جوجه جغد بزرگ شده و هنوز با ما زندگی می کند.
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
کتاب برعکس ژانرش اصلا ترسناک نبود حتی به نظرم میشه گفت طنز بود. اما حس و حال ماجراجویانه داشت. پایانش رو دوست داشتم ولی بچه گانه بود و اصلا به گروه سنی که ناشر براش در نظر گرفته نمیخورد.