و دور بر ما پر از گرگ بود. نه از آن گرگ های بزرگ که داخل استودیو ها نشسته اند، گرگ هایی کوچک: آژانس های استعدادیابی بدون دفتر و مرکز، دفتر های تبلیغاتی بی مشتری، واسطه هایی بدون ارتباط با مخاطبین یا مدیران. قهوه خانه ها و کافه های ارزان، پر از مدیرانی بود که آماده ی بستن قرارداد بودند، فقط کافی بود ثبت نام کنی و شرط ثبت نام آن ها معمولا در تخت خواب می گذشت.
با همه ی آن ها ملاقات کردم. همه شان حقه باز و شکست خورده بودند. بعضی هایشان شارلاتان و دروغگو بودند و اندازه ی خود شما به فیلم نزدیک بودند. بنابراین وقتی با آن ها می نشستی فقط باید به دروغ و دغل هایشان گوش می کردی و هالیوود را از چشم آن ها می دیدی؛ یک فاحشه خانه ی شلوغ پلوغ، یک چرخ و فلک، و تخت خواب هایی برای یابوهایش. جایی که از آن آمده بودم خیلی انسانی تر از این شهری بود که فکر می کردم بهشت برین است. مردم متقلب و دروغگوی اینجا خیلی رنگارنگ تر و دو روتر از آن آدم های مهم و بازیگران موفقی بودند که به زودی آن ها را شناختم.
وقتی جوان هستی و سالم، می توانی تصمیم بگیری که دوشنبه خودکشی کنی، اما چهارشنبه دوباره داری می خندی.