همه چیز دور سرش شروع به چرخیدن کرد. کتی فقط توانست خودش را به دستشویی برساند تا بالا بیاورد. داوید که در آزمایشگاه مانده بود، با نگاهش دوفر را تیرباران می کرد. با عصبانیت گفت: «خدای من! این چه بازی مسخره ای است که راه انداخته اید؟ شما مریضید…؟ » دوفر پاسخ داد: «علم، علم. این خود طبیعت است که صحنه های عجیب وغریب را خلق می کند، نه انسان…» بیرون، در آخرین پرتوهای روشنایی روز، لاشه شش خوک در دومتری سطح زمین، از ته آویزان بود و درجات مختلف تجزیه جسد را نشان می داد. بعضی از لاشه ها تازه شروع به گندیدن کرده بودند. بقیه هم تکه پاره، تکیده و به وسیله خود استخوانها سوراخ سوراخ شده بودند. همگی پوشیده از شفیره های سفید کرم و لارو بود. گورستانی پر از لاشه های آویزان .
موضوع جدیدی داشت و کشش بسیار زیادی داشت و ذهن خواننده رو تا مدتها درگیر میکنه فوق العاده بود
فضای داستان فوقالعاده بود. داستان کشش خوبی داشت. از داستانهای هست که همیشه تو ذهن آدم میمونه.