بابا روزنامه اش را باز کرده بود و داشت می خواند. نمی توانستم صورتش را ببینم. یکهو متوجه شدم که روزنامه اش انگلیسی است. راستش بابا همان قدر از زبان انگلیسی اطلاع داشت که من درباره طرز کار کبد مورچه… وقتی خوراکی آوردند، پیرمرد به بابا گفت: «آی قربون دستت، این کمربند منو باز کن.»
ـ اشکالی نداره… ولی خودتون ملاحظه کردید که گفتن بهتره کمربندتون بسته باشه.
ـ آقا جون، مال هواپیمارو می گم. همه واز کردن، مال من هنوز بسته س. زحمتشو بکش. دستام لرزش داره… بذار حداقل بفهمیم چی از گلومون پایین میره.
بابا کمربند را باز کرد. بعد بسته خوراکی ها را از دست مهماندار گرفت. میز جلویش را باز کرد و بسته خوراکی را گذاشت رویش. آن وقت دوباره سرش را برد لای بال های روزنامه و مشغول خواندن شد. دو دقیقه که گذشت، روزنامه را خیلی با دقت و صاف و صوف تا کرد و گذاشت توی زنبیل پشت صندلی جلویی. یک نگاه به جعبه پلاستیکی غذایش انداخت و بعد به پیرمرد گفت: «اجازه بدین میز رو براتون باز…»
جمله اش ناتمام ماند. چون پیرمرد غذایش را تمام و کمال خورده بود و حالا داشت ریزه های نان را از روی پاهایش جمع می کرد و می گذاشت توی دهنش.