...بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهدکرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه ی تو نخواهدگذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ ها رویای عابری را که از آن سوی باغ های نارنج می گذرد پاره می کنند. شب از من خالی ست هلیا. گل های سرخ میخک، مهمان رومیزی طلایی رنگ اتاق تو هستند؛ اما گل های اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جست وجوی پاره های یک رویا ذهن فرسوده اش را می کاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهندنشست و دود، دیدگانت را آزار خواهدداد. آنها که تا سپید صبح بیدار می نشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر، پاره های تصوّرش را نمی یابد و به خود می گوید که به همه چیز می شود اندیشید، و سگ ها را نفرین می کند. نفرین، پیام آور درماندگی ست و دشنامْ برای او برادری ست حقیر...
هلیا بدان که من به سوی تو بازنخواهم گشت. تو بیدار می نشینی تا انتظار، پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد، زیرا که نفرین، بی ریاترین پیام آور درماندگی ست.
شب های اندوهبار تو از من و تصویر پروانه ها خالی ست.
ملخ های سبزرنگ به تصرّف بوته های پنبه آمده بودند. صدای آب های به زهرآلوده یی را می شنوم که در هوا گرد می شوند و به روی بوته ها می نشینند.
گرگ ها جام شب را می شکستند و تو می ترسیدی.
اینک انتظار، فرسایش زندگی ست. باران فرو خواهدریخت. باران شب و روز فرو خواهدریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگویی. زمین ها گل خواهدشد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید. پدر می گوید: باز با دست های گلی، با لباس کثیف... آخ... برو خودت را پاک کن! این طور که نمی شود سر سفره نشست. برمی گردم و از این سوی نرده ها تو را می بینم که با دامن سرخ کوتاه از پلّه ها بالا می روی. فریاد می کشم: پدر نمی گذارد با لباس خاکی سر سفره بنشینم. و خنده های شادمانه ی ما از دور به هم پیوند می خورد.
شب کنارم می نشینی و من با چشم های از مشق شبْ خمار به دست های کوچک تو نگاه می کنم و می گویم: هلی دست های تو خیلی کوچک است، من در مشتم آنها را خرد می کنم. و تو دست هایت را دراز می کنی که: خرد کن! اما نمی توانی. من آن ها را می فشردم. دست های تو نرم و نوازشگر است. به من لبخند می زنی.