بعد از حرفی که زدم از دست خودم عصبانی شدم. آن ها شیفته ام بودند. به بهترین نحو از من پذیرایی می کردند و به من احترام می گذاشتند. پشت سرم زانو بر زمین می زدند تا خاک زیر پایم را ببوسند. من با حرف هایم کشت زارهای شان را به باد دادم و گله و رمه شان را دزدخور کردم. این ها را که من نخواستم!؟ به من ارتباطی ندارد. پس وعده روز موعودت؟ من نگفتم که قید همه چیز را بزنند. هر آدمی در این دنیا وظیفه ای دارد. من هم وظیفه ام را انجام می دهم.
شب هایم را بیشتر در آبادی کدخدا ستار می گذرانم و آن ها من را در آبادی های دیگر می بینند. شب ها من را هم زمان در چند جا عصا به دست دیده اند. تا می خواهند حرفی بزنند من ناپدید می شوم. من کی هستم؟ باید آینه ای پیدا کنم و خودم را در آینه ببینم. اشرفی، زنی از آبادی کدخدا اسفندیار، بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش یک پایش فلج شد. می گوید من شبانه بالای سرش رفتم و گفتم بلند شو. اشرفی بلند شد و راه افتاد.