من درست با شروع جنگ به دنیا آمده بودم. همه منتظر بودند جنگ تمام شود جز من. نه این که از جنگ خوشم می آمد یا چی. منظورم این است که تمام شدن چیزی برای کسی که شروعش را به یاد ندارد کلا بی معناست. برای خواهرهایم یا تمام کسانی که زمانی صلح را دیده بودند یک چیزی، ولی من که زندگی را وسط آن آشوب آغاز کرده بودم نمی فهمیدم دنیای بدون جنگ چه طور دنیایی است. در نتیجه انتظارش را هم نمی کشیدم. اما غم انگیز بود که عمر یک عالم از کسانی که چشم به راه این پایان بودند به دیدن آرزوی شان قد نداد. حالا که ته کشیده می فهمم؛ جنگ چیز خیلی مزخرفی است.
قلم داستان روونه ولی ماجراها اینقدر سنگینه که اگه آدم بخواد دل به دل راوی بده ـ از زبون اول شخصه ـ شاید در حد روزی ۵۰ صفحه بشه خوند طنز خیلی تاریک. شبیه خندیدن به بدبختی از شدت مسخره بودنش ولی از جنس و نگاه جدید که ندیدیم و از نگاه یه آدم که شاید هیچ کدوم ماها نباشیم به جاش. سبک نوشتنش شبیه «ناطور دشت» از زبون یه نوجوون به نام کاکاست که از قضا معلوله و یه سری مشکلات دیگه. هر چی داستان جلوتر میره قلمش پختهتر میشه ـ البته در حد ۱۰ صفحه آخر احساس میکردم تا حدی شعاری شده و داره جمع میکنه کتابو. سبک و تجربه جدیدی بود.
کتاب در مورد پسریه که با دزدی و دغل بازی زندگیش رو میگذرونه... اگر نخوندینش مطمئن باشین که چیز خاصی رو از دست ندادین.
همین الان تمومش کردم عجب داستانی بود یه جاهایی باهاش خیلی خندیدم یه جاهایی منو به فکر واداشت خلاصه لذت بردم عالی بود
داستان کتاب در عین شیرینی یه تلخی هم درش هست. قلم نویسنده و شخصیتپردازی عالیه👌🏻
از بهترین کتابهای طنزی که خوندم پایان بندی عالی .