زمین ناهموار است و من مراقبم زمین نخورم.
-شاید داریم می ریم جایی که قراره اعضای مخفی رو ببینی.
دارد کاری می کند که خوب نمی بینم. اما بعد صدای تق تقی مثل باز شدن قفل یا خنثی شدن تله به گوشم می رسد. می زند روی پشتم و من وارد تونل تاریک تری می شوم. نمی دانم کی به در می رسیم، چون من مرتب به دیواره ها می خورم و روچ کلی حظ می برد.
-مثل اینکه واقعا نمی بینی.
سرم را می مالم. «گفتم که نمی بینم.»
جوابم را نمی دهد، اما خودم می دانم چرا. برای اینکه جای قدم هایم را دنبال کنم یا او در عین بی احتیاطی چیزی را نشانم دهد که به بقیه نشان نمی دهد.
دیگر نباید سوال های احمقانه بپرسم. اما بهتر است او هم دست از بدبینی بردارد. دین که ورد خوانده، بنابراین من نمی توانم چیزی به دیگران بگویم.
روچ در را باز می کند. نور وارد سالن می شود. دستم را جلوی صورتم می گیرم. همان طور که پلک می زنم به پناهگاه جاسوسان دین نگاه می کنم. چهار طرف آن خاک فشرده است و دیوارهایی که رو به داخل انحنا دارد. روی سرمان سقف دوار است. یک میز بزرگ وسط اتاق است و دو پری دور آن نشسته اند که به گمانم هرگز ملاقات شان نکرده ام. هردو با ناراحتی به من زل زده اند. روچ می گوید: «به دربار سایه ها خوش اومدی.»