به زحمت بلند شدم تا اطرافم را بهتر ببینم. وقتی نشستم، کلارکسن من را دید و به طرفم آمد. حس سرگیجه یا تنگی نفس نداشتم، بنابراین ماسک را از روی صورتم برداشتم. کلارکسن به خاطر اثر آن گاز هنوز کمی آهسته بود. وقتی بالاخره خودش را به من رساند، لبه ی تختم نشست و آهسته حرف زد. «حالت چطوره؟» صدایش گرفته بود. گفتم: «حال من…» سعی کردم صدایم را صاف کنم. صدای من هم عجیب به گوش می رسید. «حال من مهم نیست. باورم نمی شه به خاطر من برگشتی داخل تالار. تعداد دخترهایی که مثل من هستن، اینجا زیاده، ولی تو فقط یک نفری.» کلارکسن دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد. «امبرلی، هیچ کس نمی تونه جای تو رو بگیره.» لب هایم را به هم فشار دادم، دلم نمی خواست گریه کنم. وارث تاج و تخت پادشاهی به خاطر من خودش را به خطر انداخته بود. دانستن چنین حقیقتی حس زیبایی به من داد که تحملش از توانایی من خارج بود.