داستان اکشن شگفت انگیز-سریع اما هوشمندانه.
اعجاب برانگیز.
دقیقا سر ساعت، شاید با چند ثانیه تأخیر، صدای ضربه های روی در به گوش رسید. وقتی توماس در را باز کرد، غریبه ای پشت در ایستاده بود. مرد طاسی که از بودن در آنجا چندان خوشحال به نظر نمی رسید. شاید حتی از زنده بودنش هم چندان خوشحال نبود. چشم هایش پف کرده و قرمز بودند. اخمش در تک تک چین و چروک های صورت پژمرده اش نمایان بود. توماس با ناامیدی پرسید: «دکتر پژ کو؟» با اینکه گاهی از برنامه های معمولش حالش بهم می خورد، به هم خوردنشان هم حال خوبی به او نمی داد. «حالش خوبه؟» مرد جواب داد: «میشه لطفا بیام تو؟» و با سر به سینی غذایی که همراه داشت اشاره کرد. صدایش به هیچ وجه به گرمی صدای دکتر پژ نبود.
ترجمه کی این انتشارات افتضاحه
ایول اومد بلاخره👊👊👊