فرمانده در حالی که می دوید و صدایش از سمت رودخانه می آمد، فرمان داد پیاده شویم. کناره های بار کامیون را گرفتیم و ریختیم پایین. چفت هم - کنار کامیون - در شانۀ خاکی جاده نشستیم تا خبرمان کنند. از جلو، سربازهای درهم شکسته و خونین و هراسان، از تاریکی شب بیرون می آمدند، تند چیزهایی می گفتند و مثل باد می گذشتند. در میان حرف هایی که از میان تاریکی می آمد، فهمیدیم سربازها و تانک های دشمن دارند پیش می آیند و نیروهای ما عقب نشسته اند و هیچ کس جلودارشان نیست. ما را آورده بودند که تا آخرین نفس جلوی دشمن بایستیم و نگذاریم از پل بگذرند. این را فرمانده همان جا به مان گفت.