عکس پارسال تابستان بود رفته بودیم گردش. ساوانا شش سالش است. من ده ساله ام و دارم با انگشتم بهش سیخونک می زنم؛ محض خنده. او هم لبخند می زند و پای بابا را گرفته. بابا دستش را انداخته دور مامان و مامان هم بهش تکیه داده. کسی نمی توانست ما را از هم جدا کند، چون اگر می خواستی عکس یک نفره را پاره کنی حتما یک نفر دیگر هم کنده می شد... قسمتی از کتاب: اولش مثل خاله بازی خوش می گذشت. روزی سه بار برای خودم غذا درست می کردم؛ بیسکویت ترد و پنیر. از صبح تا شب هر چقدر دلم می خواست می نشستم پای تلویزیون. سه روز اول خیلی کیف داد؛ صبحانه بیسکویت و پنیرو تلویزیون، ناهار بیسکویت و پنیر و تلویزیون و شام بیسکویت و پنیر و تلویزیون و خواب و...
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
دوسش داشتم❤️
خیلی تلخ بود من همش خودم رو میذاشتم جاشو گریه میکردم اما کتاب جذابی بود منو گرفت
منم خیلی خوشم اومد اما نفهمیدم که دنی کیست و . 🙂 خانواده اون دوستش دنی عروسکع خواهر کوچکش بوده یا ....
زیبا و سرگرم کننده بود از پایانش لذت بردم
کتاب قشنگی بود
کتاب خیلی خوبی بود❤️