شنیدم که شیخ الشیوخ شبلی، رحمه الله، در مسجدی رفت که دو رکعت نماز کند و زمانی بیاساید.
اندران مسجد کودکان به کتاب بودند و وقت نان خوردن کودکان بود، نان همی خوردند.
باتفاق، دو کودک نزدیک شبلی، رحمه الله، نشسته بودند. یکی پسر منعمی بود و دیگر پسر درویشی. و در زنبیل این پسر منعم مگر پاره ئی حلوا بود و در زنبیل این پسر درویش نان خشک بود. پاره ئی این پسر منعم حلوا همی خورد و این پسرک درویش ازو همی خواست.
آن کودک این را همی گفت که اگر خواهی که پاره ئی به تو دهم سگ من باش.
و او گفتی: من سگ توئم.
پسر منعم گفت: پس بانگ سگ کن!
آن بیچاره بانگ سگ بکردی، وی پاره ئی حلوا بدو دادی. باز دیگر باره بانگ دیگر بکردی و پاره ئی دیگر بشتدی. هم چنین بانگ همی کردی و حلوا همی ستد.
شبلی دریشان همی نگریست و می گریست.
مریدان پرسیدند که ای شیخ، چه رسیدت که گریان شدی؟
گفت: نگه کنید قانعی و طامعی به مردم چه رساند! اگر چنان بودی که آن کودک بدان نان تهی قناعت کردی و طمع از حلوای او برداشتی وی را سگ همچو خویشتنی نه بایستی بود.
پس اگر زاهد باشی و اگر فاسق، بسندکار باش و قانع، تا بزرگ تر و بی باک تر در جهان تو باشی.
حکایت کنند از ابوعبدالله رازی که گفت ابن انباری مرا صوفی داد. شبلی کلاهی داشت درخور آن صوف. و ظریف کلاهی بود. تمنا کردم که این هر دو مرا می یابد.
چون شبلی از مجلس برخاست با من نگریست. من از پی وی بشدم. و عادت وی آن بودی که چون خواستی که با وی بروم، باز من نگریستی.
آن گاه چون در سرای شد، مرا گفت: صوف برکش!
برکشیدم. اندر هم پیچید و کلاه بر آن افکند و آتش خواست و هر دو بسوخت.
ابوالقاسم قشیری. ترجمه ی رساله ی قشیریه؛ ص 373
پند پیران عین همین حکایت را نقل می کند، اما صاحب صوف را ابن انباری قلم می دهد و نه ابوعبدالله رازی [ن ک پند پیران، ص 87]. و سخن شبلی را هم چون نتیجه ی این عمل آورد: هر آن آرزو که بجز خدای، تعالی، است آن آرزو باطل است.