فقط اینکه، هویت واقعی هاوارد چیزی بود که مادرم حداقل باید اشارهای به آن می کرد.
هاوارد در صندوق را بست و من صاف نشستم و کمی توی کوله پشتی ام سرک کشیدم تا چند ثانیهٔ دیگر برای خودم وقت بخرم. لینا، فکر کن. تو توی یه کشور غریب، تنهایی. یه غول واقعی به عنوان پدرت پا گذاشته توی زندگی ت و خونهٔ جدیدت می تونه محل فیلم برداری یه فیلم آخرالزمان زامبی باشه! یه کاری بکن.
اما چه کاری؟ به جز قاپیدن کلید ماشین از هاوارد، هیچ راهی برای نرفتن به داخل آن خانه به ذهنم نمی رسید.
درنهایت، کمربندم را باز کردم و دنبال او به طرف در ورودی رفتم.
برگشت و به من نگاه کرد؛ اما نه به چشم هایم.
میدونم... و یادآوری همه اتفاق هایی که توی یک سال اخیر برات افتاده، آخرین چیزیه که بهش نیاز داری... ولی من فکر می کنم کم کم از اینجا خوشت میاد. خیلی آرومه و تاریخچه جالبی داره. مادرت عاشقش بود... بعداز چیزی حدود هفده سال زندگی کردن توی اینجا، نمیتونم به جای دیگه ای برای زندگی کردن فکر کنم.»
موقع شستن دست هایم، نگاهم به صورتم توی آینه
افتاد و آه کشیدم. قیافه ام مثل کسی بود که از میان
سه دوره زمانی مختلف گذشته است؛ که انصافا هم همین طور بود. پوست همیشه برنزه ام، زرد و رنگ پریده و دایره های تیرهای زیر چشم هایم بود... و موهایم؛ که بالاخره راهی برای سرپیچی از قوانین فیزیک پیدا کرده بودند. آبی به دست هایم زدم و سعی کردم موهایم را با آنها مرتب کنم؛ اما انگار بدتر شد. درنهایت بی خیالشان شدم. چی میشد اگر مثل یک جوجه تیغی بودم