گیسو؟گیسو؟! چند بار باید صدات کنم تا جواب بدی؟ ـ متاسفم! اصلا حواسم نبود، داشتم به اون طرف رودخونه و اون درخت نگاه می کردم.به یادم میاد کنار اون درخت یه اتاق بود، آره؟ یا دارم اشتباه می کنم؟ ـ اشتباه نمی کنی و سالها پیش اونجا یک کلبه بود که خراب شد. تو چند ساله که به باغ نیومدی؟؟ ـ آخرین بار که باغ بودم به گمانم پاییزش ده سالم تمام شد و حالا پا به بیست سالگی گذاشته ام، بله باید ده سالی باشه! راستی چرا؟ چرا شما و مادرت منزوی بودین و با کسی معاشرت نمی کردین؟ ـ معاشرت یعنی رفت و آمد و دید و بازدید. اما برای من و مادرم یعنی کمک حالی و یا به عبارت دیگه کلفتی و بچه داری.وقتی پدرم فوت کرد دیدگاه همه تغییر کرد و ما شدیم بدبخت و بیچاره و قابل ترحم. حسی که نه در وجود من بود و نه مادرم، به همین خاطر ترجیح دادیم این معاشرت و کوتاه کنیم که کردیم و هیچ وقت هم پشیمون نشدیم.باور کن حالا هم که اینجا ایستادم حس خوبی ندارم و می خوام هرچه زودتر برگردم.
ز دستشویی که خارج شد کسی را ندید. در کلبه پیش بود و به ظاهر کسی نبود.دو بار با بانگ نسبتا بلند کیهان را صدا زد و چون جواب نشنید قصد کرد حمام کند، شاید که آب التهاب وجودش را فرو بنشاند اما لباس نداشت. دست درازی به لباس کیهان را قبیح می دانست اما چاره ای نداشت و به ناچار بلوز و شلوار گریه کنی به عاریت گرفت و حمام کرد. هرگز در عمرش به یاد نداشت که چنین پر شتاب حمام کرده باشد. وقتی لباسهایش را برای خشک شدن بر روی طناب بالکن پهن می کرد، نسیم خنکی به جام کشید و با چشم به جستجوی جنبده ای گشت که نیافت. حوله از سر گرفت و موهای کمندش را به اشعه خورشید بخشید و شانه کرد و سپس آنها را به دو دسته تقسیم کرد و شروع به بافت کرد. امید داشت و آرزو می کرد که تا زمان خشک شدن لباسش کسی او را در هیبت مردانه اش نبیند. گرسنه بود و گرسنگی آزارش داد. به داخل کلبه بازگشت بوی روغن گریس آزارش داد. در یخچال را باز کرد و آنچه را که برای پختن غذا لازم داشت پیدا کرد. زیر گاز را روشن کرد و به انتظار جوش آمدن کتری نشست.
تو هم که مانند مایی و بدون آنکه حلقه در انگشت داشته باشی نامزد داری و منبع الهام خطابش می کنی. گیسو متعجب پرسید: ـ من؟ ـ حاشا نکن خودم شنیدم که عزیزم خطابش کردی و گفتی منبع الهامم خوب بخواب و خواب های خوب ببین. آیا این ها گفته های تو نیست؟ ـ چرا اما چرا گمان داری که مخاطبم مرد است نه زن؟ کیهان با صدای بلند خندید و گفت: ـ از آنجایی که لحن سخنت عاشقانه و شاعرانه بود. ـ با این حال من میگویم که اشتباه می کنی! کیهان گیسو را نزدیک کلبه رساند و گفتن شب بخیر، خوب بخواب و خواب های خوب ببین! از او جدا شد. گیسو در لحن او نه تمسخر دیده بود و نه طعنه. لحنش دلسوز و مهربانانه ادا شده بود. وقتی چراغ کلبه را روشن کرد روی مبل حصیری نشست و به فکر فرو رفت.می دانست اشتباه کرده اما کجا چه موقع؟ از یاد آوری نگاه فرشاد بار دیگر بر خود لرزید و زمزمه کرد امکان نداره. اون نامزد کیمیاست و به یکدیگر علاقه دارند حتما من اشتباه کردم. اما... از فکری که می رفت دامنه ذهنش را اشغال کند با گفتن بسه! ممانعت کرد و سر پا شد و به خود گفت بهتر است به جای فکرهای مسموم لباس عوض کنم و کارتن ها را باز کنم.
خدا رحمت کند خانم فهیمه رحیمی را ممنون از نوشتههای زیبا شوم نور به قبرش بباره انشاالله
خیلی خیلی عالی هست اما من هنوز نسفش رو خواندم
رمان زیبایی بود از زیاده گویی و کش و قوس دادن زیاد خود داری کرده بود من دوست داشتم
ببخشید رومان زیبایی بود ❤️
رومانش قشنگ هست