داشتم باور می کردم که خانواده ام دشمن منند و چشم ندارند منو ببینند. درست تر اینه که بگم باور کرده بودم. حالا می دونم که در آن زمان حس مسئولیت پذیری و همکاری با دیگران را نداشتم. سومین خواستگار که به سراغم اومد هنگامی که سبد گل را به دستم داد با یک نگاه به او که نه گردنبند داشت و نه دستبند و نه مادرش زرگری سیار، بی اختیار کنجکاو شدم که بدانم اون کیه و چه فکر در سر داره... .