راستش تلاشی که من برای ماندن در ایران کردم، خود یک کتاب می شود. اینجا خیلی کوتاه توضیح می دهم. پس از این که پوستم حسابی کنده شد، سرانجام تا گرفتن پروانه و اجازه کار، توسّط آشنایی در یکی از بیمارستان های خصوصی ساری در رشته تخصّصی خود به کار مشغول شدم و مزد مرا ماهی ۴۵ هزار تومان تعیین کردند. دو بار بدون عمل جرّاحی با نتیجه خوب مریض ها را مرخّص کردم. امّا دیگر جرّاح ها بهانه تراشی می کردند. لابد مرا رقیب خود حساب می کردند و شروع به بدرفتاری کردند. بار سوّم که خود را برای عمل جرّاحی آماده می کردم، گفتند که چون مدارک جرّاحی ندارم، اجازه جرّاحی هم ندارم. سرانجام کار به جایی رسید که قرار شد با دریافت صدهزار تومان تصفیه حساب کنم، امّا تنها با پرداخت ۵۵ هزار تومان مرا مرخّص کردند. اتابک جان، سرت را به درد نیاورم. سرانجام ورقه نظام پزشکی من با کمک علمدار و میلانی مورد تأیید قرار گرفت. تنها نوشتن ورقه نظام پزشکی در دو سطر ۲۳ روز طول کشید و از من شش هزار تومان پول گرفتند. پول تابلو ۲۲ هزار تومان شد، نصب تابلو ۵ هزار تومان، کرایه مطب ۲۳ هزار تومان، مالیات ۵ هزار تومان و تا خواستم شروع به کار کنم، تازه مردم آزاری شروع شد. اتابک جان، نمی دانم این نوشته های مرا کجا چاپ خواهی کرد. نمی خواهم همه مطلب را بنویسم. کوتاه سخن آن که دیگر صبر و شکیبایی و طاقتم تمام شد. نفسی بجای نماند. فکر بازگشت قلب و روحم را به خود مشغول می داشت. من با مسایل سیاسی کاری نداشتم، امّا ول کن من نبودند. پس از یک هفته روزی آقایی آمد و گفت فلان عکس را باید بزنی گفتم چشم. چند روز دیگر یکی دیگر آمد گفت نخیر عکس دیگری را باید بزنی. بی پول بودم، امّا امر این آقا هم اجرا شد. چند روز دیگر باز کسی آمد و گفت تو باید کلمه اورولوژی را از تابلو برداری! گفتم الان پول ندارم، کمی مهلت بدهید. آخر من برای این تابلو ۲۳ هزار تومان پول داده ام، برای تعویض تابلو مدّتی به من فرصت بدهید. باز دو روز دیگر پیدایش شد. به او گفتم: «آیا شما می دانید اورولوژیست یعنی چه؟» از نگاه او فهمیدم که نمی داند. گفتم اورو به زبان لاتین یعنی شاش، ژیست هم یعنی شناس. یعنی بنده شاش شناس هستم و مدّت ۳۵ سال است به شاش نگاه می کنم! او گفت به من گفته اند که تو باید این کلمه را برداری. جان کلام این که پیاپی برایم مسأله درست می شد. آخر به این نتیجه رسیدم که من حقّ حیات در کشورم را ندارم. هر روز فکر می کردم که شاید فردا اوضاع بهتر شود، امّا بدتر می شد و تمام امیدهای من به ناامیدی می گرایید. سال های سال همسرم را برای زیستن در کشورم آماده کرده بودم. وقتی از پا افتادم، او به من گفت: «تو تمام تلاش ات را برای ماندن در کشورت انجام دادی. اگر راه دیگری نیست می توانیم به تاجیکستان بازگردیم». نه در مسجد دهندم ره که مستی نه در میخانه کاین خمار خام است میان مسجد و میخانه راهیست غریبم عاشقم این ره کدام است؟
کتاب. ،،،دایی یوسف،، را هم مطالعه کنید
در کنار این کتاب پیشنهاد میکنم "در دل گردباد "از یوگینیا گینگزبورگ را هم مطالعه کنید
در کنار این کتاب پیشنهاد میکنم "مجمع الجزایر گولاگ" الکساندر سولژنیتسین را هم مطالعه کنید
همراه با یه مستند که از شبکه بی بی سی پخش شد کتاب رو بخونید حتما