... در همین حین یک خرمالوی رسیده از درخت افتاد و صدای تلپ آبدارش به گوش رسید، حسابی رسیده و نارنجی و شیرین است. حتی پیش از صدای به زمین خوردن میوه، هر چهار پسر، با پاهای آویزان از لبه ی تخت که در ابری از غبار تکان می خورد، آماده روی تخت نشسته بودند. فاروق، پسر قدبلند و جسور، از میان غبار ظاهر می شود و خرمالو را با پیروزی بالای سرش گرفته است، بقیه ی پسرها برای قاپیدنش می پرند.
نصرت می گوید: «بعد از این که خوراک تان را خوردید، می توانید یک خرمالو بردارید. الان حسنا ناهارتان را می آورد.» بچه ها با چشم های درشت مشکی شان به فاروق که با ولع گوشت گس نارنجی میوه را می خورد، زل زده اند. همان طور که عصاره ی نارنجی و شیرین تا پایین دست خاکی و آفتاب سوخته اش می غلتد، اشتیاقی بر چهره اش نقش می بندد، و چشم پسرها ردّ عصاره را دنبال می کند...
کتاب زیر درخت خرمالو