سوال های زیادی داشتیم ولی آن ها را فراموش کردیم و قدم در مسیر خانه خریدن گذاشتیم و سپس به هر درخواستی که در ادامه مطرح شد تن دادیم. تصمیم عجولانه ای گرفته بودیم مثل همه ی تصمیمات مهم مشترک مان تا آن موقع و حالا باید به هر ترتیبی بود جفت وجورش می کردیم. حداقل راه و رسمش را بلد بودیم؛ می دانستیم در وضعیت اضطرار چطور باید عمل کنیم. راستش شاید اصلا فقط در وضعیت اضطرار باشد که خوب عمل می کنیم. در این اضطرار خاص هم یک جور هدفمندی وجود داشت. بعد از همه ی امضاها و پرداخت ها، اسکن ها و ارسال ها و پیوست ها، دو تایی یک خانه خواهیم داشت. میراثی خواهیم داشت برای بچه هایمان و شاید بچه های بچه هایمان. واقعا صاحب یک دستشویی و شاید حتی یک درخت خواهیم بود؛ آن هم در برانکس. مهم تر از همه ی این ها، تا آخر عمرمان هر کدام مان خواهد توانست در اتاق خودش کار کند. نه دقیقا به همان معنای «اتاقی از آن خود» ولی تقریبا نزدیک به آن. مشکل فقط این بود که یک هفته بعدش داشتیم از نیویورک خارج می شدیم تا سه ماه آینده را در جایی دوردست در سیسیل بگذرانیم؛ به این ترتیب تمام ارتباط هایی که باید برقرار می کردیم با بانک، با وکیل ها، با دلال ها، با دوستان و خانواده ای که می توانستند بابت هزینه های قرارداد بهمان پول قرض بدهند، با آدم هایی که باید ازشان راهنمایی می گرفتیم و با باقی جانوران جهان خانه خریدن باید از راه دور اتفاق می افتاد. شاید اگر از قبل به درستی پیش بینی کرده بودیم که خریدن خانه ای قدیمی در برانکس هنگام سکونت در شهر کوچکی در سیسیل آن هم بدون دسترسی به اینترنت، تلفن، پرینتر و بعضی شب ها حتی برق قرار است تا چه حد پیچیده باشد اصلا دست به انجام این کار نمی زدیم. ولی از آن طرف هم اگر کسی می توانست پیش بینی کند ازدواج قرار است تا چه حد سخت باشد، زایمان قرار است چقدر دردناک باشد، مدرک دانشگاهی قرار است چقدر به دردنخور از آب در بیاید، یا انداختن رأی در صندوق قرار است چقدر ناامیدکننده باشد، همه ی مردم کنار کلم بروکلی ها و هویج ها در کیسه ای زیپ دار زندگی می کردند. ما قرار بود آن خانه ی قدیمی را، به هر قیمتی، بخریم و پاییز که برمی گشتیم نیویورک به آن جا اسباب کشی کنیم.
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.