رمانی هوشمندانه که به شکلی تلخ و شیرین به پایان می رسد.
هوشمندانه و خنده دار، جذاب و تکان دهنده.
غنی و به شکل بسیار جذابی طنزآمیز.
حالا راجع به این دختری که توی بروکسله، چی می خوای به من بگی؟ می خوای بگی قراره همه چیز رو ول کنی و بری با اون زندگی کنی؟ توی بلژیک؟ عقلت رو از دست دادی؟ اصلا از کجا می دونی اون هم همین رو می خواد؟ وقتی هزاران غریبه از همه جای دنیا توی یه جای عجیب و غریب مثل اونجا دور هم جمع میشن، معلومه از این اتفاقات احمقانه می افته.
حتی همین الان هم ممکنه از کاری که کردین، پشیمون شده باشه. شاید همین الان هم داره به خودش میگه چه کار احمقانه ای کردم، دیگه نباید تکرارش کنم و حق هم داشته باشه. من هم دارم بهت میگم کاملا فراموشش کنی. اون اصلا مهم نیست؛ زنت مهمه، بچه ات مهمه، خونواده ات مهمه. معلومه الان خوشحال نیستی، چون احمقی، اما اوضاع عوض میشه. این احساساتت هم میگذرن.
هر بار که کلمه «احمق» را به زبان می آورد، این واژه مثل بمب در سرش می ترکید. هیچ چیز نگفت، فقط اجازه داد تا کلمات آرام بگیرند و ته نشین شوند تا معنیشان آشکار شود.