بابا صاف ایستاد و با نگاه سردی براندازشان کرد. آنقدر نگاهش سرد بود که اگر من جای آن دو تا بودم، در جا یخ می زدم. سرش را تکان تکان داد و گفت: «من همچین قصدی نداشتم. حالا می فهمم که چقدر درباره ی شما اشتباه فکر می کردم. خیال می کردم با دو تا مرد باهوش و فهمیده طرفم. فکر می کردم اون قدری عقل و شعور تو کله تون هست که بفهمین قول شرف یه مرد وقتی دست مردونه می ده، چقدر ارزش داره. ولی حالا می فهمم که یکی از شما اندازه ی همون یه چیکه عقلی هم که خدا به غاز داده، شعور و معرفت نداره. اون یکی هم یه کلاه هفت دلاری رو گذاشته روی یه کله ی پوک پنج سنتی.» همان طور که بابا را نگاه می کردم، همه ی ماهیچه های بدانم سفت شده بود و...