هنوز هم معتقدم که صلح و شادی، روزی در همه جا فراگیر خواهد شد. احمقی بیش نیستم.
می دونستم که خدا هیچ وقت حتی نزدیک چنان جایی هم نمی آد. نازی ها هم همین فکر رو می کردند، برای همین این قدر نترس و خوشحال بودند. برای همین نازی ها این قدر دل و جرأت پیدا کردند و هر کاری خواستند کردند.
من پیرترین و ناشناخته ترین برنامه ریز واترگیت بودم. گمانم چیزی که باعث شد این قدر غیرجذاب به نظر برسم این بود که قدرت و ثروت بسیار کمی برای از دست دادن داشتم. بقیه ی برنامه ریزان، گردن کلفت های مملکتی بودند. وقتی دستگیر شدم، مثل کسی بودم که روی یک سه پایه ی کوچک لب یک چشمه نشسته است. تنها کاری که می توانستند با من بکنند این بود که پایه های سه پایه ی کوچکم را ببرند.