هر جادوگری روحش روی یک درخت متولد می شود. طلا که قبل از من به دنیا آمده بود، شش ماه روی یک درخت نارنگی ماند تا روحش متولد شد. بعد، خودش آمد پایین و رفت خودش را به مامان و بابا معرفی کرد. مامانم یک ماچ گنده از لپش گرفت. ماچ مامان روی لپ طلا ماند و هیچ وقت پاک نشد. مامان گفت این نشانه ی بدی است. گفت گمان کنم طلا جادوگر بدی هاست.
کتاب جادوگر طبقه ی هشتم