کتاب گل و نوروز

forgotten love 9
عشق های فراموش شده 9
کد کتاب : 2466
شابک : 9786008025078
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 107
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 6
زودترین زمان ارسال : 12 آذر

عاشقانه ای از خواجوی کرمانی

معرفی کتاب گل و نوروز اثر شهروز بیدآبادی مقدم

گل و نوروز، یکی از مشهورترین افسانه‌های عامه‌پسند در فرهنگ مردم ایران است که توسط خواجوی کرمانی، شاعر برجسته قرن هشتم، به شکل نظمی در ادبیات رسمی تبدیل شده است. این افسانه، به تقلید از نظامی خسرو و شیرین، توسط خواجوی کرمانی در سال ۷۴۲ هجری نوشته شد.

خواجوی کرمانی، نویسنده‌ای با اثرات زیاد، اکثر آثار خود را به صورت شعر نوشت. او در این زمینه خمسهٔ خواجو را خلق کرد که شامل پنج مثنوی معروف همای و همایون، گل و نوروز، روضة‌الانوار، کمال‌نامه و گوهرنامه است.

داستان گل و نوروز در واقعیت، داستان عشقی بین یک شاهزاده به نام نوروز و دختر پادشاه روم، گل، می‌باشد. این مثنوی توسط خواجو در ۵۳۰۶ بیت سروده شده است. عمدتا داستان‌های عاشقانه، داستان مردانی است که برای دستیابی به عشق خود، به هر کاری روی می‌دهند. با این حال، این اثر یک نسخه بازسازی شده از این موضوع ارائه می‌دهد. در این نسخه، یک دختر جنگجو با مهارت‌های رزمی‌اش به دنبال مردی می‌رود که پیشگویی‌ها نشان می‌دهند عشق او به او مرگ خواهد آورد. با این حال، عشق قوی‌تر از هر پیشگویی‌ای ظاهر می‌شود.

کتاب گل و نوروز

شهروز بیدآبادی مقدم
در تیر ماه سال 1368 متولد شد. او دانش آموخته ی رشته های تئاتر و روانشناسی است. سال ها با نشریات گوناگون از جمله کتاب ماه ادبیات و ملت ما همکاری داشته و عضو هیئت تحریریه ی بولتن بیسـت و پنجمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران و سردبیر بولتن سیزدهمین جشـنواره ی بین المللی تئاتر عروسکی دانشجویان بوده اسـت. شـهروز بیدآبادی مقدم همچنین منتقد بخش فیلم نخستین جشـنواره ی هفت نگاه شهر بوده و جشنواره های متفاوتی مانند نخسـتین جشـنواره ی تئاتر نگاه و نخستین جشـنواره ی موسیقی سـار را در مقام دبیر و جانشین ...
قسمت هایی از کتاب گل و نوروز (لذت متن)
پادشاه جلو آمد. تاجی از طلا بر سر داشت با نقش اژدهایی دندان دراز که دشمنان را به آتش می کشید. به تخت چوبی که رسید، خنجر الماس نشانش را بالا برد، بی هیچ حرفی. به لبهٔ تخت تکیه داد و به چشمان گل نگاه کرد. خواست خنجر را پایین بیاورد که گل دستش را گرفت. لحظه ای نگاهش کرد و بعد خندید، بی آنکه به برق خنجر و تیزی آن توجه کند، بی آنکه به مرگ نگاه کند که با لباس صورتی بالای سرش ایستاده بود. خندید، از ته دل، با صدای بلند. لثه های بی دندانش را نشان داد و پاهایش را تکان تکان داد و آن قدر خندید تا قیصر خنجر را به غلاف برگرداند.