وقتی ۱۵ ساله بودم با یک جواهر فروش آشنا شدم یعنی با یک استاد. او به زندگی من با حمایتش جهت داد، مرام صوفیگری را برایم روشن کرد. فرایند بیداری قلبم نیز به واسطه او آغاز شد. داستان آشنایی ام با آن استاد یکباره اتفاق نیفتاد و تمام نشد. میدانی که هر چیز یک فرآیند، زمان مناسب و حتی تاریخچه ای برای خود دارد.
وقتی بچه بودم هر زمان که حس بدی داشتم به داستان های رادیویی گوش میدادم. آن زمان ها داستان های رادیویی وجود داشت. با آنها برخورد کردهای یا نه؟ نمیدانم!
در جیب هر یک از ما یک، دو و یا تعداد زیادی الماس وجود دارد. ما صاحب پتانسیلی هستیم که به ما توانایی انجام دادن و تبدیل شدن به چیزی که می خواهیم را میدهد؛ اما الماس هایمان را نادیده می گیریم و شاید به ذهنمان نمی رسد که به جیبمان نگاه کنیم.
من برای یادآوری الماسهایت آمده ام.
انسان ها تو را خسته می کنند. از چیدن استراتژی و قوی نشان دادن خودت به دیگران خسته شده ای، با خودت می گویی، چرا نمی توانم طوری باشم که واقعا هستم و یا چرا نمی توانم طوری که می خواهم باشم؟