دلم یک برادر عادی می خواست. برادری که بتوانم خیلی منطقی درباره صحبت هایم با «سوزان» با او گفت و گو کنم. برادری که بتوانم با او برای پدرم عزاداری کنم؛ اما هرگز چنین برادری نداشتم و اگرچه موفق شده بودم با تحریک وجدانش، او را وادار کنم که تا خانه همراهی ام کند، اما اضطرابی که داشت، در مسیر پارک تا خانه درست مثل نفر سومی، فضای ماشین را سنگین کرده بود.
در تمام مدتی که منتظر بودم غذا آماده شود، قلبم تند می زد از شدت نگرانی درباره این که مبادا وقتی به سراغ ماشینش برمی گردم، «دنی» رفته باشد؛ اما نرفته بود بلکه فضای داخل ماشین را با دود سیگارش پر کرده بود.
چیزی نگفتم. اگر سیگار تسکینش می داد تا از پس این کار برآید، اشکالی نداشت. حتی اگر نیاز به نوشیدن داشت، باز هم مشکلی نبود. آن روز یک بسته شش تایی آبجو خریده بودم. حاضر بودم هر کاری بکنم.